لقد کان لکم فی رسول االله اسوه حسنه

سال انتشار: 1398
نوع سند: مقاله کنفرانسی
زبان: فارسی
مشاهده: 395

متن کامل این مقاله منتشر نشده است و فقط به صورت چکیده یا چکیده مبسوط در پایگاه موجود می باشد.
توضیح: معمولا کلیه مقالاتی که کمتر از ۵ صفحه باشند در پایگاه سیویلیکا اصل مقاله (فول تکست) محسوب نمی شوند و فقط کاربران عضو بدون کسر اعتبار می توانند فایل آنها را دریافت نمایند.

استخراج به نرم افزارهای پژوهشی:

لینک ثابت به این مقاله:

شناسه ملی سند علمی:

CCNS01_103

تاریخ نمایه سازی: 11 آذر 1398

چکیده مقاله:

اول: در هوای شرجی صور، به دنبال فروشگاه آنتیبا، پیاده خیابانهای مرکزی شهر را پایین بالا میروم. به فکرم رسیده برای پدرم که در هشتمین دهه عمرش چایی را ترک کرده و قهوه خور شده است، یکی دو کیلو دانه قهوه روبوستا سوغاتی ببرم؛ شاید وقتی مادرم شب ها دانه های روبوستا را آسیاب میکند و یا زمانی که پدر، طعم قهوه فرانسوی را مزمزه کرد، ذکر خیری هم از فرزند حرف ناشنوای خود کردند. شاید با هم گفتند هر چند زندگی ششمین فرزندمان چندان بویی از عقلانیت نبرده اما رفتارش دوست داشتنی است. آنتیبا و فروشگاهش در میان مردم صور ناشناس نیست واحتمالا اگر از یکی دو نفر سراغش را بگیرم به راحتی بتوانم پیدایش کنم؛ اما چه کنم آنتیبا ارمنی است و شاید چندان مناسب نباشد کسی با لباس پیامبر، از یک کافی شاپدار اسمی ارمنی سراغ بگیرد.یکی پس از اول: در فروشگاه آنتیبا که باشی، میتوانی تا زمانی که سفارشت آماده شود خودت هم قهوهای سفارش دهی و به دیوار بزرگ مملو از عکس نگاه کنی. میتوانی همانطور که پشت میزی نشسته ای و به مشتریان رنگارنگ آنتیبا نگاه میکنی، به این فکر کنی که چرا پیرمرد، عکس رهبر شیعیان، امام موسی صدر را به دیوار مغازهاش زده است چرا بزرگتر از همه عکسها و به اندازه عکس ماریای مقدس امام وسای در عکس، بر صندلی پلاستیکی نشسته، بستنی به دست دارد و در حالیکه با دو چشم می خندد، به لنز دوربین خیره شده است. این پیرمرد ارمنی با موسای شیعیان چه سر و سری دارد دوتا پس از اول: اذان را داده بودند و پیامبر برای اقامه نماز به مسجد میرفتند. در کوچه کودکانی را دیدند که دو به دو بازی میکردند. یکی اسب میشد و دیگری سوارکار و با هم مسابقه میدادند. در این میان اما کودکی که غریبانه در کنار ایستاده بود، توجه پیامبر را به خود جلب کرد. حضرت به او گفتند: تو چرا با بقیه هم بازی نمیشوی پاسخ کودک صریح و دردآور بود: من یک یتیم هستم و هیچ کس حاضر نیست با یتیم هم بازی شود. پیامبر خم شدند و فرمودند: اما من میتوانم اسب خوبی باشم! تو حاضری سوارکار من شوی از آن سو مسلمانان در مسجد منتظر پیامبر بودند و دیر آمدن حضرت آنان را نگران کرده بود. یکی از میان آنها به جستجوی پیامبر رفت و حضرتش را در میان هیاهو و خنده های کودکانه، مشغول مسابقه اسب سواری دید. پیامبر مرد عرب را به خانه فرستادند تا چند گردو بیاورد.

نویسندگان

میثم شریف

رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه اصفهان